گویند شخصی که اهل روستا بود سه کار داشت یکی اینکه گندمش را به آسیاب داده بود برای آرد کردن، و باید زود می گرفت، دوم اینکه الاغش گم شده بود و باید دنبال آن می رفت و سوم اینکه نوبت آب دادن زمینش بود و باید باغش را آب می داد، و در همان حال دید وقت اذان است، گفت حالا نماز را بخوانیم، خدا بزرگ است و توکل بر خدا کرد. نماز را که خواند شخصی آمد و گفت: فلانی گندم شما را آسیابان، اشتباها زودتر آرد کرده و من برایت آورده ام. چون مشغول تعقیبات نماز شد، شخصی سرش را داخل مسجد کرد و گفت باباجان چرا نیامدی باغت را آب بدهی، ما باغت را آب دادیم، نماز دوم را که خواند خواست برود شخصی دیگر آمد و گفت: این الاغ را دیدم که دارد می رود فهمیدم مال شما است، گرفتم و آوردم.
اگر سر ظهر پدرت تو را صدا بزند و تو همان موقع بگویی بله، می گوید: بیا پدر جان کارت دارم، ولی اگر بعد از ظهر بروی بگوئی: پدر جان ظهر مرا صدا زدید، چکار داشتید؟ پدر می گوید: الان جواب می دهی؟ من ظهر تو را صدا زدم. نماز هم چنین است یعنی خداوند اول ظهر صدا می زند قد قامت الصلوة ولی تو بعد بروی و بگوئی الله اکبر
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات